۱۹ بهمن سالروز درگذشت سیاوش کسرایی
به یاد خالق شعر آرش کمانگیر
در تمام پهنهی البرز، وین سراسر قلّهی مغموم و خاموشی که میبینید، وندرون دره ّهای برف آلودی که میدانید، رهگذرهایی که شب در راه میمانند نام آرش را پیاپی در دل کهسار میخوانند، و نیاز خویش میخواهند با دهان سنگهای کوه آرش میدهد پاسخ میکندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه؛ میدهد امید، مینماید راه »
سیاوش کَسرائی (۵ اسفند ۱۳۰۵ – ۱۹ بهمن ۱۳۷۴) شاعر و از اعضای کانون نویسندگان ایران و دانشآموخته دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران بود سیاوش کسرائی، سُراینده منظومهٔ آرش کمانگیر، نخستین منظومه حماسی نیمایی است.وی یکی از شاگردان نیما یوشیج بود که به سبک شعر او وفادار ماند. از جمله مجموعه شعرهای بهجای مانده از سیاوش کسرائی، میتوان به مجموعه شعر آوا، مهره سرخ، در هوای مرغ آمین، هدیه برای خاک، تراشههای تبر، خانگی، با دماوند خاموش و خون سیاوش اشاره کرد
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ْساقِ گردویی فرو دیدند
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آلبوم #آرش_کمانگیر ؛ تو گویی همان پَریست از جانِ عاشق و آگاه که تا رسیدن به دوردستهایِ موسیقیِ ما فروننشیند از پرواز !
شعر ناب و برخوردار از شعورِ ژرفِ زندەیاد #سیاوش_کسرایی که از ماندگارترین سرودههای ادبیات معاصر پارسی بشمار میرود با روایتِ روا و رهایِ استاد #ناظری با آن پیشینهی درخشان در آواز حماسیِ موسیقی ما حتی تصورش پیوندی خجستە مینمود، چه آنکه استاد ناظری خود این پیوند را بر سر پیمان بود .
منظومهی "آرش کمانگیر" فارغ از قالب شعری، شانه به شانهی زیباترین و ماندگارترین سرودههای حماسی ادب پارسی میزند که در نهانگاهِ ذهن شنونده خوش مینشیند. بگذریم از اینکه چرا اینگونه کلامهای حماسی و تراژدیک بر روح جمعیِ جامعهیِ اسطورهپرور ما اثری دیگر میگذارد که این خود گفتاری است درازدامن و چند بُعدی که شاید باید آنگاه دست به دامان تاریخ و جامعهشناسی و روانشناسی شد تا نهانِ روحِ این مردمان بهتر عیان گردد.
بیگمان هر اثر هنری از آن هنگام که به جامعه ارائە میشود بازخوردهای گوناگون مخاطب جزءِ جداناپذیر آن خواهد بود، چه مخاطب خاص و چه مخاطب عام این حق را بر خود روا میدارند که به زعم درک و دانش و احساس و سلیقهی خود آن اثر را باز نمایانند، این نکته شاید چندان هم بد نباشد که حتی از حُسنِ هنر بشمار آید که هر کس در آینهی آن خود را نمایان کند.
در مورد آثار استاد #ناظری همیشه کم و کیف این بازخوردها برجستهتر بوده و این خود حاوی این نکته میتواند باشد که آثار ایشان سرچشمه از عشقی زاینده میگیرند که هر دم نو نو میشود و طبیعتاً از چنین آثاری نمیتوان انتظار داشت که رنگهای شناخته شدهی ذهن مخاطب را بنمایند و مخاطب بخواهد با پیشزمینهی ذهنی خود دست هنرمند را تا پایان بخواند ! و این همان مرواریدیست که با غواصیِ هنرمند به دل اقیانوس هنر به دست میآید و ارمغانِ هنر ناب است.
از توانمندی و آثار برجستهای که استاد #ناظری در شعر نو دارند و میتوانند داشته باشند حرف بسیار است که بسیارها گفتهاند و بسیارها هم باید گفته شود و این خود انگیزهی اصلی رجوع آهنگسازان معاصر به ایشان است که آثار فاخر خود را برای صدای استاد بسازند تا جان سخن رخ بنماید . نمونه داریم در همین چند سال گذشته از آثار آهنگسازان نامی معاصر که اثر آنها بر روی شعر نو با صدای خوانندگان دیگر آنی نشد که میبایست میشد و اگر ناکامی اثر آنها را ژرف بشکافیم پاسخ پیداست.
استاد #ناظری خود در گفتگویی فرموده بودند: "خوانندهی تاریخ ایران بودهام". پس دور از ذهن نیست که اسطورههای نامی و سرودههای نمادین ادبیات ما در دلِ آثار استاد جایی درخور داشته باشند. اگر چه هرگز شعار زدگی با شعور هنری استاد سنخیّت نداشته و ندارد اما از دید ژرفبین همواره تصویر جامعهی روزگارش در آثارش نمایان بوده است و اینکه هوشیارانه در سراشیبِ تُندِ نا امیدیهای مردمان خستهاش با نغمه و نوایی جانْپیوند به یادشان آورد :
آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعلهاش از هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست !
او خوب میداند کجا "آرش"وار تیر تیزرویِ آوازش را از نهانِ کمانِ جانِ عاشقاش رها سازد.
در همین روزهای پس از انتشار آلبوم با شنوندگان جدّی موسیقی از حال و هوای اثر گفتگو داشتیم، گفته بودم که باید اثر در کُنهِ وجودم بنشیند و رسوب کند پس آنگهش به سهم شنونده بودنم از آن سخن خواهم گفت ولی انگار بسی زودتر از آنچه میاندیشیدم اثر با جان من پیوند پنهان یافت.
شعر را پیشترها بارها خوانده بودم و این چند روز هم بارهای دگر خواندمش چه با خود و چه همراه آلبوم، کارستانی است این اثر. اگر همسنخِ رویهی آوازی دو دههی پیشین استاد بوده که بر این شیوه کوشیده و حتی شاید گاهی در پارهای لحظهها اثر "زمستان" را فرا یاد میآورد اما باز آن نیست و چیز دیگر است !!!در مورد موسیقی اثر از دید تخصصی نظری نمیدهم چون در آن جایگاه نیستم جز اینقدر که بگویم در آغاز کمی غریب بود و هر چه میگذرد آشناتر میشود و فهم فضای شعر و موسیقی مفهومتر. اما از آنجا که با کلام آشناتریم بطور طبیعی بیشتر از بخش آوازی اثر میپذیریم و این بخش بیشتر سوی خود میکشاندمان.
در بخش دکلمه شعر با آنچه از استاد برجسته جناب دکتر #قطبالدین_صادقی سراغ دارم که در ادبیات هم دستِ پُر دارند شاید انتظار بیشتری داشتم و اگر چه در خوب و بد آن نظری قطعی نمیدهم اما احساس میکنم میشد بهتر باشد.
و شاید وقتی دیگر بیشتر و دیگرگونهتر از درونمایهی این اثر یافتم و اگر چنین شود بیدریغ پیشکش همدلان خواهد شد.
با آرزو و امید به انتشار آثار بیشتر از استاد #شهرام_ناظری که همواره چشم انتظار بانگی عجب از این اقیانوس ناآرام آوازیم .
ایدون باد
با عشق و ارادت
✍ «حامی نیکبخت عبدالملکی»
«آرش»
#شهرام_ناظری
آهنگ #پژمان_طاهری
راوی #قطبالدینصادقی
بخش هایی از منظومه آرش تقدیم نگاهتان:
آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گربیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست»
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کندهای در کورهی افسرده جان افکند
چشمهایش را در سیاهیهای کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو میکرد ؛
« زندگی را شعله باید برفروزنده،
شعلهها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روئیده آزاده،
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن،
آشیانها بر سرانگشتان تو جاوید،
چشمهها در سایبانهای تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش
سربلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!»
«زندگانی شعله میخواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
« شعله هارا هیمه باید روشنی افروز
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ،
روز بدنامی،
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماریِ دلمردگی بیجان
فصلها فصل زمستان شد،
صحنهی گلگشتها گم شد، نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشهها عطر فراموشی
ترسی بود و بالهای مرگ؛
کس نمیجنبید، چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمهگاه دشمنان پرجوش
مرزهای مْلک،
همچو سرحدّات دامنگستراندیشه، بیسامان
برج های شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سرحدّ و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمیورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمیآورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمیخندید
باغ های آرزو بی برگ؛
آسمان اشک ها پربار
گرمرو آزادگان در بند؛
روسپی نامردمان در کار
انجمنها کرد دشمن،
رایزنها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک ْدل دارند،
هم به دست ما شکست ما براندیشند
نازک اندیشانشان ،بی شرم،
_ که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم _
یافتند آخر فسونی را که میجستند
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستجو میکرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد:
« آخرین فرمان، آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری میدهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید ،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور،
ور بپرد دور،
تا کجا؟ تاچند؟
کدخبر: 605
تعداد بازدید: 2609