۲۶ آذر سالروز درگذشت جلال الدین محمد بلخی معروف به مولانا
دنیا چون کاه است ، عشق چون گندم
او آمد و این رشته های تعلق را از دست و پای این عقاب گشود . اما البته به جای آنکه بگوئیم او این تعلقات را از مولوی گرفت بهتر است بگوئیم که عشق را به مولوی هدیه کرد .
دنیا چون کاه است ، عشق چون گندم
بادِ اجل، کاه را ببرد، یک پرّه کاه نیز نماند.
دنیا چون دُهُل است
خلایق از بانگ او حیران بر او جمع می آیند و او میان تهی....
در او هیچ چربشی نِی... و منفعتی نِی.
خُنُک آنکه طبله ی عطّار عشق یافت و از بانگ طبلِ ملک دنیا دل سرد کرد
#مولوی پیش از ملاقات با #شمس_تبریزی ، به تعبیر خودش ، " سجاده نشین با وقاری " بود یک عالم و روحانی زاده محتشم و با معلومات که مورد استقبال و احترام این و آن بود . اما این سجاده نشین با وقار به هیچ وجه " مولوی " نبود .یکی از جدی ترین علاقه های مولوی مطالعه بود و یکی از مهم ترین توصیه های شمس به مولوی همین بود که مطالعه را بطور کامل باید قطع کنی . و این کار البته برای یک عالم مفتی و مدرس بسیار دشوار بود . ... اما شمس او را از این کار منع کرد و اجازه نداد هیچ یک از علائق پیشین مولوی برای او باقی بماند .
در داستان ها گفته شده است که شمس تبریزی به دنبال مردی از مردان خدا می گشت ، یعنی طالب مستوران قباب الهی بود ؛ یعنی کسانی که خداوند آنها را پنهان کرده و به همه کس نشان نمی دهد . و در این طلب ، مولوی را یافت . اینها تفسیرالهی و عرفانی مسئله است . از دید دیگر که بنگریم ، شمس تبریزی وقتی که با مولوی برخورد کرد چنین تشخیص داد که با کوه آتشفشانی روبرو شده است که دهانه آن بسته است ؛ با عقابی روبرو گردیده که رشته های تعلقات بر دست و پای اوست .
او آمد و این رشته های تعلق را از دست و پای این عقاب گشود . اما البته به جای آنکه بگوئیم او این تعلقات را از مولوی گرفت بهتر است بگوئیم که عشق را به مولوی هدیه کرد .
اولین و اصلی ترین کاری که شمس تبریزی با مولوی کرد همین پاره کردن تعلقات بود که آن را از بالاترین سطح آغاز کرد تا به نازل ترین سطح آن رسید ، و در این میان چیزی را فرو نگذاشت .شمس از مولوی ، خانواده و مطالعه کتاب و شغل اجتماعی و تدریس و افتائ و نشست و برخاست با شاگردان و دوستان و حتی پاره ای از قیود مذهبی را جدا کرد و او را بصورت یک انسان برهنه رها نمود .
مسلما شخصیت فوق العاده نافذ شمس توانست چنین تاثیر عظیمی در مولوی به جا بگذارد .در عرفان عاشقانه مولانا برخلاف عرفان خائفانه غزالی " غم " جای ندارد . غزالی در آثار خود چهره فردی سراپا خائف در برابر خداوند را به جلوه می گذارد . مقام خوف ، البته مقام فوق العاده بلندی است . ولی مولوی مقام بالاتری را نیز کشف کرد ، و آن مقام عاشقی بود . در عشق اگر غمی هم باشد از جنس غم های معمول و متعارف نیست .
از این رو مولوی یک غزالی عاشق بود و غزالی یک مولوی بی عشق .شمس ( به مولوی ) گفت که تو خیلی محبوبیت داری ، " شمع شدی ، قبله این جمع شدی " ، مردم به تو توجه دارند و تو در بند قیودی گرفتار آمده ای که سر انجام ترا خواهد کشت .
محبوبیت برای آدمی بسیار مشکل آفرین است ، زندان است ، با تمام احکام و لوازم آن . اولین پیامد آن این است که شخص مرید مرید خویش می شود :
جمله شاهان بنده بنده خودند جمله خلقان مرده مرده خودنداو مرده توست ولی اگر خوب نگاه کنی تو هم مرده او هستی . او بنده توست ولی به لحاظی تو هم بنده اویی . زیرا تو برای حفظ آن بنده نیروی زیادی باید صرف کنی .
حضرت شمس به مولوی گفت : تو دل دیگران را شکار کردی غافل از آن که دلت شکار آنها شده است . برده گرفتی و برده شدی . این محبوبیت ها و شمع جمع شدن ها ، تو را از رسیدن به مقاصد مهم باز می دارد . اینها را بگذار برای کسانی که حد و سقف پرواز شان همین است ، تو بالاتر از این می توانی به پرواز درآیی . .دکتر #عبدالکریم_سروش
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم
تو کعبهای هر جا روم قصد مقامت می کنم
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم
دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم
ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم
من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم
در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو
اینها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم
ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را
هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم
ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر
بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم
گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم
گر سالها ره می روی چون مهرهای در دست من
چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم
ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من
جان را غلاف معرفت بهر حسامت می کنم
#مولانا
کدخبر: 475
تعداد بازدید: 7118