سه‌شنبه، 26 مرداد 1400 - 10:42

پرستوها به لانه بازگشتند

می‌خواستم شعری... ولی شرمنده هستم

می‌خواستم شعری بگویم در هوایت
شعری برای جاودان بانگِ رهایت

یک مثنوی از دست‌های مهربانت
منظوم‌ه‌ای بالابلند از چشمهایت

می‌خواستم شعری... ولی شرمنده هستم
شرمنده‌تر از اینکه می‌خوانم برایت

وقتی زمین، بر گام‌هایت بوسه می‌زد
می‌ریخت گُل، هفت آسمان، بر ردّ پایت

نورِ خدا در سینه‌ات تا شعله‌ور شد
صد کهکشان، گرما گرفت از روشنایت

طومارِ تاریکی و درد و رنجِ انسان
پیچیده شد دَر هم، به اعجازِ دعایت

خواب جهان، آشفته شد، وقتی که پیچید
در قلّه تاریخ، پژواک صدایت

کدخبر: 231

تعداد بازدید: 1401